وقتی هجده ساله بودم و می خواستم به دانشگاه بروم،خیلی بی پول بودم.برای پول در آوردن،در خیابان هایی که خانه های قدیمی داشت،پرسه می زدم و کتاب می فروختم.وقتی به در خانه ای نزدیک شدم،پیرزنی هشتاد ساله،زیبا و بلند قد،به طرف در آمد و گفت:«تو هستی عزیزم؟منتظرت بودم.خدا به من گفت که تو امروز می آیی.»

وقتی خدا برای بنده اش چیزی را می خواهند،من که باشم که مخالفت کنم؟

خانم لینک برای انجام دادن کارهای خانه و حیاطش به کمک نیاز داشت.روز بعد من شش ساعت کار کردم.سخت تر از همیشه.خانم لینک به من آموخت که چگونه پیاز گیاهان را بکارم.چگونه علف های هرز و گل های پژمرده را بیرون بکشم.در آخر کار نیز با ماشین چمن زنی که کهنه و قدیمی به نظر می رسید،علف ها را کوتاه کردم.

وقتی کارم تمام شد،خانم لینک از کارم تعریف کرد و به ماشین چمن زنی نگریست و گفت:«انگار تیغه ی آن به سنگی خورده است.خودم آن را درست می کنم.»

فهمیدم چرا تمام وسائل خانه ی خانم لینک کهنه هستند،اما مانند وسائل جدید کار می کنند.او برای شش ساعت کار،سه دلار به من داد.سال ۱۹۷۸ بود.گاهی بازی های روزگار خنده دار است،مگر نه؟

هفته ی بعد خانه ی او را تمیز کردم.او به من یاد داد چگونه با جاروبرقی کهنه اش فرش ایرانی عتیقه اش را تمیز کنم.همان طور که وسائل خانه اش را تمیز می کردم،او به من یاد داد که هر کدام از آن ها را از کجا خریده است.برای ناهار از باغش سبزیجات تازه چید.ناهار خوشمزه ای خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.

گاهی راننده ی شخصی او می شدم.آخرین هدیه ای که آقای لینک به خانم لینک داده بود،اتومبیل نوی زیبایی بود.وقتی من با خانم لینک آشنا شدم،اتومبیل ۳۰ ساله بود،اما هنوز خیلی خوب کار می کرد.

خانم لینک بچه ای نداشت و خواهر و خواهرزاده هایش در آن حوالی زندگی می کردند.همسایه ها او را خیلی دوست داشتند و او در فعالیت های گروهی محل حضور موثری داشت.

از زمان آشنایی من با خانم لینک یک سال و نیم گذشت.دانشگاه،کار و رفتن به کلیسا بیشتر وقت مرا می گرفت و من خانم لینک را کمتر می دیدم.دختر دیگری را پیدا کردم که در کارهای خانه به او کمک کند.

روز عید کریسمس فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم،از افرادی که باید به آنان هدیه می دادم،فهرستی تهیه کردم.مادر به فهرستم نگاه کرد و گفت:«باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.»

پرسیدم:«چرا؟خانم لینک خانواده،دوستان و همسایه های زیادی دارد.من دیگر وقت زیادی با او نیستم.چرا باید به خانم لینک هدیه بدهم؟»

مادر قانع نشد و مصرانه گفت:«برای خانم لینک هم هدیه بخر.»

روز عید دسته گل کوچکی برای خانم لینک خریدم و به او هدیه دادم.او با خوشحالی آن را پذیرفت.

چند ماه بعد باز هم به دیدنش رفتم.او شنلی روی شانه اش انداخته بود و در اتاق نشیمن زیبایش نشسته بود.در گوشه ای از اتاق،دسته گل پژمرده ی من قرار داشت.آن،تنها هدیه ای بود که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود.